..*~~~~~~~*.. سلام گاهی اتفاق هایی می افتد که شبیه معجزه هست و یا خود معجزه. کتابی که می خوام معرفی کنم کتابی از زندگی پیر مرد بی سوادی هست که در روستایی زندگی می کند کتاب مش کاظم و امام زمان از واقعیت های زندگی این پیر مرد هست چکیده ای از کتاب: امروز هم مثل همیشه برای هیزم اوردن دل به جنگل زده بودم و خسته و کوفته خودم را به مسجد روستا که ما بین روستا و جنگل بود رساندم تکه های درخت را روی زمین گوشه ای از حیاط نهادم. چون تشنه بودم ابی خوردم و از حوض وسط حیاط وضو گرفتم تا بعد نماز به خانه بروم در همین حین مردی با هیبت و جذبه ای خاص وارد حیاط مسجد شد جوانی رعنا بود تا حالا ندیده بودم، امد نزدیک تر و با خوش رویی سلامی داد حواب سلامش را دادم سر صحبت با من را باز کرد و من از درد و دلم با او گفتم اینکه سوادی ندارم و هیچ چیزی از دینم چز همین نماز را یاد نگرفتم.به من گفت می خواهی یاد بگیری گفتم اری دستش را در سینه ام قرار داد و چند جمله ی عربی گفت و خواست منم تکرار کنم نمی دانم چه شد که همان جا از هوش رفتم. روستاییان مرا به خانه ام برده بودند و وقتی چشم باز کردم دیدم کم کم جمله های عربی بر لبم می اید که کم کم متوجه شدم این کتاب از ارتباط امام زمان با مردم سخن می گوید و از محبت وی به ما بنده ها بر رخ خواننده می کشد یا علی
*oOoOoOoOoOoO* ملتِ بی سواد ، زاده نمی شود ساخته می شود بی سوادیِ حقیقی ، ربطی به معلومات و تحصیلات ندارد بی سوادی یعنی ؛ شبکه ی محبوبِ اجتماعی را که باز می کنی تمامِ صفحات ، پر باشد از روزمرگیِ آدم معروف ها مسخره بازیِ معروف نماها قضاوت هایِ بی سر و ته و توهین هایِ شرم آور نه از مطالبِ آموزشی خبری باشد نه از چهار کلام حرفِ حساب بی سوادی یعنی ؛ تویِ صفحه و روی پروفایلت بنویسی به بهشت نمی روم اگر مادرم آن جا نباشد و کمی آن طرف تر ، مادرت از بی توجهی ات بغض کرده باشد بی سوادی یعنی ؛ مسیرِ تمامِ لباس فروشی و آرایشگاه هایِ شهر را از حفظ باشی اما حتی یک بار هم گذرت به کتابفروشی نیفتاده باشد این بی سوادیِ مدرن دارد فرهنگمان را از ریشه می خشکانَد حواستان هست ؟!
^^^^^*^^^^^ بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند (الوین تافلر)
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *** غــــمــــگینـــــم *** همانند زنی که عاشق سرباز دشمن شده است *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پرنده ای که شوق پرواز ندارد ، نای آواز ندارد *** غــــمــــگینـــــم *** همانند مادری که آخرین سرباز برگشته از جنگ پسرش نیست *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پسری که عشقش به او میگوید برادر *** غــــمــــگینـــــم *** همانند مادر بی سوادی که دلش هوای بچه اش را کرده ولی بلد نیست شماره اش را بگیرد *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پسری که جواب نه شنیده *** غــــمــــگینـــــم *** همانند عکسی در اعلامیه ترحیم که لبخندش ، دیگران را می گریاند *** غــــمــــگینـــــم *** همانند سرباز ِ گـــــــــــــم شده در جنگ کـــــــــــــــــــــور شد و ندارد هیچ فشنگ *** غــــمــــگینـــــم *** همانند دلقکی که روی صحنه چشمش به عشقش افتاد که بامعشوقش به او میخندیدن *** غــــمــــگینـــــم *** همانند همان قاضی که متهم اعدامی اش...رفیقش بود *** غــــمــــگینـــــم *** مثل پروانه ای گم کرده راه *** غــــمــــگینـــــم *** مثل کودکی که بادکنکش ترکیده باشد *** غــــمــــگینـــــم *** مثل کودکی که آبنبات یا عروسک نداشته اش را دست دوستش دیده و دلش خواسته *** غــــمــــگینـــــم *** همانند مادری که لباس ورزشی پسرش بوی سیگار می داد *** غــــمــــگینـــــم *** همانند سرباز وفاداری که پسرش جاسوس دشمن بوده است *** غــــمــــگینـــــم *** همانند کـودکـی مـعـلـول کـه تـازه بـه تفـاوتـش پـی بـرده *** غــــمــــگینـــــم *** همانند درختـی کـه در مســیرِ کارخـانـهء "چــوب بُــری" قــرار گـرفتـه است *** غــــمــــگینـــــم *** همانند آدمی که دوست نداشت تنهایی را و خیلی تنها بود *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پدری که مرگ فرزندش را قبول نمی کند و خود را با او مُرده می داند و اشک هایش را شاید مدتها کسی ندیده بود اما حالا بدون اشک کسی او را نمی بیند *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پیرزنی در مسجد سلیمان که لوله های گاز همه ی ایران از کوچه اش می گذرد و گاز ندارد *** غــــمــــگینـــــم *** همانند مــــادرم کـه او آیــنـــده ام را طــور دیـــگری تـــصــــور کـــرده بــــود *** غــــمــــگینـــــم *** همانند جـوان مـحکوم بـه اعـدام کـه بـه عـنوان آخـرین درخـواسـت پکـی بر سـیگـار را طلب می کند *** غــــمــــگینـــــم *** همانند جوانی که میگوید دست بر دلم مگذار می سوزی داغ خیلی چیز ها بر دلــــــــــــــم مانده *** غــــمــــگینـــــم *** همانند قـــــــــــــــمار بازی که خشت هایش درست انتخاب کرد اما سرنوشتش را کج *** غــــمــــگینـــــم *** همانند پدری که پس از زلزله همسر و فرزندانش را با دست خودش به خاک می سپارد
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود شیاد به معلم گفت: بنویس _ مار معلم نوشت : مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم